فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود: به زرق تو این بار غره نگردم گر انجیل و تورات پیشم بخوانی. منوچهری. تا غره گشته ای به سخنهایی کاینها خبر دهند همی ز آنها. ناصرخسرو. غره چرا گشته ای به کار زمانه گر نه دماغت پر از فساد بخارست. ناصرخسرو. پیریت چو شیر نر همی غرد تو گشته ای به زور کودکی غره ! ناصرخسرو. هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود: به زرق تو این بار غره نگردم گر انجیل و تورات پیشم بخوانی. منوچهری. تا غره گشته ای به سخنهایی کاینها خبر دهند همی ز آنها. ناصرخسرو. غره چرا گشته ای به کار زمانه گر نه دماغت پر از فساد بخارست. ناصرخسرو. پیریت چو شیر نر همی غرد تو گشته ای به زور کودکی غره ! ناصرخسرو. هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
ستوه شدن. عاجز شدن. درماندن: چو از می گران شد سر باده خوار سته گشت رامشگر و میگسار. اسدی. که شد مرگ از آن خوار بر چشم خویش سته گشت و نفرید بر خشم خویش. اسدی
ستوه شدن. عاجز شدن. درماندن: چو از می گران شد سر باده خوار سته گشت رامشگر و میگسار. اسدی. که شد مرگ از آن خوار بر چشم خویش سته گشت و نفرید بر خشم خویش. اسدی
تباه گشتن. تبه گردیدن. هلاک گشتن. کشته شدن: سیامک بدست چنان زشت دیو تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو. فردوسی (از اسدی). گر ایدونکه این شاه گردد تباه تبه گشتن ما سزد زین گناه. فردوسی. ، مجازاً فتنه شدن. شیفته گشتن. دل بر کسی بستن: عروس عزیز و سر انجمن تبه گشته بر بندۀ خویشتن. شمسی (یوسف و زلیخا). ، خراب و فاسد و ضایع گشتن: پراکنده شد لشکر شهریار سیه گشت روز و تبه گشت کار. فردوسی. رسم و آیین تبه گشته بدو گردد راست وز جهان عدل پدید آید و انصاف و نظر. فرخی. شیفته شد عقل و تبه گشت رای آبله شد دست و زمن گشت پای. نظامی. معلم کتابی را دیدم... ترشروی تلخ گفتار... که عیش مسلمانان بدیدن او تبه گشتی... (گلستان). بهمه معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود
تباه گشتن. تبه گردیدن. هلاک گشتن. کشته شدن: سیامک بدست چنان زشت دیو تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو. فردوسی (از اسدی). گر ایدونکه این شاه گردد تباه تبه گشتن ما سزد زین گناه. فردوسی. ، مجازاً فتنه شدن. شیفته گشتن. دل بر کسی بستن: عروس عزیز و سر انجمن تبه گشته بر بندۀ خویشتن. شمسی (یوسف و زلیخا). ، خراب و فاسد و ضایع گشتن: پراکنده شد لشکر شهریار سیه گشت روز و تبه گشت کار. فردوسی. رسم و آیین تبه گشته بدو گردد راست وز جهان عدل پدید آید و انصاف و نظر. فرخی. شیفته شد عقل و تبه گشت رای آبله شد دست و زمن گشت پای. نظامی. معلم کتابی را دیدم... ترشروی تلخ گفتار... که عیش مسلمانان بدیدن او تبه گشتی... (گلستان). بهمه معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود
متعجب شدن. تعجب کردن. بشگفت آمدن. بحیرت آمدن از فرط تعجب. حیران شدن از نهایت شگفتی: بینداخت با هول بر بیست گام کز آن خیره گشتند خلقی تمام. فردوسی. سپه دید پرموده چندانکه دشت بدیدار ایشان همه خیره گشت. فردوسی. برآویخت با شاه مازندران همی لشکرش خیره گشت اندر آن. فردوسی. آن سنگ بیرون آورد و دعا کرد هیچ باران نیامد و خیره گشت. (مجمل التواریخ والقصص). موشکافان صحابه جمله شان خیره گشتندی در آن وعظ و بیان. مولوی. - خیره گشتن چشم، خیره شدن چشم: دو چشم تو اندر سرای سپنج چنین خیره گشت از پی تاج و گنج. فردوسی. رجوع به ترکیب خیره شدن چشم شود. - خیره گشتن سر، مبهوت شدن. گیج شدن: زمانه بشمشیر او تیره گشت سر نامداران همه خیره گشت. فردوسی. مرا خیره گشتی سر از فر شاه وز آن ژنده پیلان و چندین سپاه. فردوسی. ، تاریک شدن. تیره گشتن. - خیره گشتن دل، دل تنگ شدن. آزرده شدن: چو بشنید خسرو دلش خیره گشت ز گفتار ایشان رخش تیره گشت. فردوسی. ، پیدا شدن حالتی پس از نشئه ای در چشم: خوی گرفته لالۀ سیرابش از تف نبیذ خیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار. فرخی
متعجب شدن. تعجب کردن. بشگفت آمدن. بحیرت آمدن از فرط تعجب. حیران شدن از نهایت شگفتی: بینداخت با هول بر بیست گام کز آن خیره گشتند خلقی تمام. فردوسی. سپه دید پرموده چندانکه دشت بدیدار ایشان همه خیره گشت. فردوسی. برآویخت با شاه مازندران همی لشکرش خیره گشت اندر آن. فردوسی. آن سنگ بیرون آورد و دعا کرد هیچ باران نیامد و خیره گشت. (مجمل التواریخ والقصص). موشکافان صحابه جمله شان خیره گشتندی در آن وعظ و بیان. مولوی. - خیره گشتن چشم، خیره شدن چشم: دو چشم تو اندر سرای سپنج چنین خیره گشت از پی تاج و گنج. فردوسی. رجوع به ترکیب خیره شدن چشم شود. - خیره گشتن سر، مبهوت شدن. گیج شدن: زمانه بشمشیر او تیره گشت سر نامداران همه خیره گشت. فردوسی. مرا خیره گشتی سر از فر شاه وز آن ژنده پیلان و چندین سپاه. فردوسی. ، تاریک شدن. تیره گشتن. - خیره گشتن دل، دل تنگ شدن. آزرده شدن: چو بشنید خسرو دلش خیره گشت ز گفتار ایشان رخش تیره گشت. فردوسی. ، پیدا شدن حالتی پس از نشئه ای در چشم: خوی گرفته لالۀ سیرابش از تف نبیذ خیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار. فرخی
مجروح گشتن، جراحت برداشتن. مجروح شدن. خسته شدن: بمادر خبر شد که سهراب گرد به تیغ پدر خسته گشت و بمرد. فردوسی. ، وامانده شدن. مانده شدن. درمانده شدن. قدرت انجام کاری رااز دست دادن، آزرده دل شدن. رنجیدن. رنجیده خاطر شدن
مجروح گشتن، جراحت برداشتن. مجروح شدن. خسته شدن: بمادر خبر شد که سهراب گرد به تیغ پدر خسته گشت و بمرد. فردوسی. ، وامانده شدن. مانده شدن. درمانده شدن. قدرت انجام کاری رااز دست دادن، آزرده دل شدن. رنجیدن. رنجیده خاطر شدن
خاک شدن. بصورت خاک درآمدن. بخاک تحول یافتن چنانکه جسد مرده پس از مدتها در زیر خاک ماندن: خاک گشته، باد خاکش بیخته. رودکی. دیر و زود این شخص و شکل نازنین خاک خواهد گشتن و خاکش غبار. سعدی
خاک شدن. بصورت خاک درآمدن. بخاک تحول یافتن چنانکه جسد مرده پس از مدتها در زیر خاک ماندن: خاک گشته، باد خاکش بیخته. رودکی. دیر و زود این شخص و شکل نازنین خاک خواهد گشتن و خاکش غبار. سعدی